سفارش تبلیغ
صبا ویژن

بارقه قلم

همگام با هر روز
نظر

زنگ‌ها برای تو به صدا در می‌آیند

      در اتاق باز نمی‌شد! هر چی دستگیره را به پایین فشار می‌دادم، کمتر نشانی از باز شدن می‌دیم. میز تحریر کوچکم دستم بود و کتاب و دفترهایم زیر بغلم. دست بردم تا برق را روشن کنم اما کلید را که زدم هیچ لامپی روشن نشد.

      چشمانم در تاریکی به اندازه یک پیاله ماست خوری بزرگ شده‌بود. قلبم ناگهان به تاپ تاپ افتاد. صدای قلبم را می‌شنیدم. قلبم توی حلقم بود. یاد فیلم زنگ‌ها افتادم که مرد آلمانی جنایتکار داخل اتاقش حبس شده، در باز نمی‌شد و تلفنش زنگ نمی‌خورد و عزراییل رو به رویش نشسته‌بود و نظاره‌اش می‌کرد!

        دست و پاهایم یخ کرده‌بود. می‌لرزیدم. سست شده‌بودم. نمی‌توانستم سنگینی میز تحریر به آن کوچکی را حتی تحمل کنم. از دستم رها شد و به روی انگشتان پاهایم افتاد. اصلا احساسش نمی‌کردم! نمی‌فهمیدم دردم آمده!

       تمام گناهانم یکی به یکی جلوی من می‌آمدند و می‌رفتند. خودشان را به من نشان می‌دادند و تمامی گناهان ریز و درشتی که به یاد نداشتم ناگهان به ذهنم آمد و جلویم رژه می‌رفتند!

      برادر کوچکم که الان برای خودش مردی شده و ازدواج کرده آن موقع دبستانی بود و من دبیرستانی. هشت سالی از او بزرگتر بودم، با دفتر و کتابش پیش من آمد و همان دم در ایستاد و گفت این سوال‌ها را بلد نیستم یادم می‌دی؟ با بداخلاقی گفتم: نه ! خودم درس دارم!

         طفلک تو نیامده برگشت وقتی رفت پشیمان شدم اما چنان غرق درس خواندن شدم که یادم رفت.

          درسم را خواندم و برخاستم تا پایین پیش بقیه خانواده بروم. و اکنون پشت در با چنین صحنه‌ای ترسناک و هول‌انگیز روبه رو شده‌بودم!

       از ترس نفسم بالا نمی‌آمد! صدایم بلند نمی‌شد! نمی‌توانستم حرف بزنم! تو دلم همه چیز می‌گفتم اما به زبان نمی‌توانستم بیاورم! انگار لال شده‌بودم!

        عزراییل را به  چشم می‌دیدم و احساس می‌کردم دارم قبض روح می‌شوم از پاهایم هم شروع شده‌بود! انگشتان ضرب خورده‌ام بی‌حس شده‌بود و دستانم سرد، تنم سست و فکرم زایل!

       نمی‌دانم آن همه گناه در کجای ذهنم پنهان شده‌بود! آن هم این قدر ت به ت! ذره‌ای از قلم نیفتاده‌بود!

       اشک‌هایم بی‌صدا بر روی صورتم جاری شده‌بود! سرد سرد بود! شوری اشک‌هایم را احساس می‌کردم! خشکم زده‌بود! پاهایم جلو نمی‌رفت! اتاق خاموش و تاریک، در بسته، شب بارانی، حضور دل ناپسند عزراییل و من تنها!

       بی‌صدا و در دل با خدای خودم حرف می‌زدم! بلند در دلم صدایش می‌کردم که خدایا، فقط بگذار یک ساعت دیگر بمیرم! بگذار از همه عذرخواهی کنم! بگذار از برادرم پوزش بطلبم ....خدایا.....خدایا....!

      لحظاتی سخت به همین حالت گذشت چند دقیقه‌ای بیشتر نبود اما انگار سال‌هاست آن‌جا به زمین میخ‌کوب شده‌ام و در رنجم!

       پاهایم را یک آن از زمین کندم و خود را به سوی پنجره پرت کردم. پنجره را باز کردم و بلند و با گریه مادرم را صدا زدم!

     همه سراسیمه به بالا دویدند. در را باز کردند  و کلید برق را زدند و مهتابی روشن شد!

      نمی‌توانستم توضیح بدهم چی شده؟ فقط گفتم در باز نشد ترسیدم!

      مادرم گفت: بچه جون این در که خیلی وقته خرابه و گیر می‌کنه !

         اما برق چی؟ چرا لامپ روشن نشد؟!

       دو تا کلید کنار در بغل هم بودند یکی مال مهتابی یکی مال لامپ ، که لامپ نداشت و من درست  کلید لامپ را زده‌بودم!

        همه یک جوری نگاهم می‌کردند!

         من نگفتم چی دیدم و شنیدم! می‌ترسیدم به من بخندند ولی هیچ وقت آن شب و آن ماجرا و لحظه را فراموش نکردم! شنیده‌بودم در جهنم هر گناهی آن گونه به ذهنت می‌آید که انگار همین لحظه انجامش دادی و من در آن لحظه تمای گناهانم را ریز به ریز دیدم! تازه اون موقع چه گناهی داشتم! الان اگر عزراییل به سراغم بیاید خودم باید تا جهنم بدوم!

        انگشت پاهایم تا مدت‌ها کبود بود! می‌ترسیدم تنها در اتاق بالا باشم!

        تا چند روزی دختر خیلی خوبی شده‌بودم! اما فقط چند روز بود! همه چیز دوباره فراموش شد و دوباره همان‌های قبل شروع شد!

       فقط می‌توانم دعا کنم که خدایا، ما را به حال خود وامگذار! ما را شرمنده خودت نساز! و نگذار داغ گناه بر پیشانی‌مان بخورد! ما را رسوای بهشتیان و جهنمیانت نکن! خودت دستمان را بگیر! و راه را نشانم بده! اینجا مسیرها بسیارند نگذار به بیراهه برویم!

                 آمین